زهرازهرا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره
نورانورا، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

موهبت

اسباب بازیات

زهرا: 22روزه. سلام دخملی نازم! امروز می خوام یه عالمه باهات بازی کنم! دیگه کم کم داری بزرگ تر می شی و چیزای بیشتری رو درک می کنی. منم امروز تصمیم گرفتم اسباب بازی های ساده تو رو بیارم و باهات بازی کنم. مامان جونی همه مدل اسباب بازی برات خریده. منم اونایی که مناسب سن توست برات آوردم و جلوی چشمای خوشگلت حرکت دادم و صداشونو درآوردم تا نگاه تو رو به سمت اونا جلب کنم. آخه تو هنوز خیلی کوچولویی و نمی تونی اونا رو با دست بگیری. وقتی جغجغه ها و عروسک سوت سوتکی هاتو بهت نشون می دادم تو با دقت فراوون بهشون نگاه می کردی و با نگاهت حرکت دست منو دنبال می کردی. الهی فدات بشم که این قدر باهوشی عسل مامان! کلی هم باهات حرف زدم و برات شعر خوندم...
26 بهمن 1392

پستونک مکیدن

زهرا: 21 روزه. مدتیه که اشتهای تو زیاد شده و همش ازم شیر می خوای. یعنی تموم مدتی که بیداری من باید بهت شیر بدم. البته نوش جونت نازگل من! اما خیلی وقتا بیشتر این شیر رو بالا میاری و می ریزی بیرون و من بازم بهت شیر می دم. بعضی وقتا هست که من نمی تونم شیر بدم، مثل وقتایی که مهمونی میاد خونمون و یا جایی هستیم و یا وقتی که نماز می خونم. این جور وقتا تو همش گریه می کنی و دنبال مم می گردی. مثل امروز که بغل بابا بودی و مهمون داشتیم و تو شیر می خواستی! این قدر گریه کردی که بابا مجبور شد بهت پستونک بده. منو ببخش! اولش پستونکو نمی گرفتی ولی بابا اون قدر پستونکو جلوی دهنت نگه داشت تا بالاخره خودت گرفتیش و شروع کردی به مکیدن. البته خودت نمی تونس...
25 بهمن 1392

اولین گردش ما

زهرا: 19روزه. ماشین عمو رضا چند وقتیه که امانت دست ماست. چون عمو و زنعمو و فاطمه رفتن مسافرت. ما هم امروز تصمیم گرفتیم تو رو ببریم گردش تا هم خودمون حال و هوایی تازه کنیم و هم دنیای قشنگ بیرون رو به تو نشون بدیم! زدیم تو دل جاده چالوس! اول کنار سد بزرگ کرج توقف کردیم و این سد قشنگ و مهم رو بهت نشون دادیم و با هم کنار سد عکس انداختیم. البته هوا خیلی سرد بود و تو همش زیر پتو بودی و می ترسیدیم بیاریمت بیرون! همون جوری با پتویی که دورت پیچیده بودیم ازت عکس گرفتیم!!! هیچی ازت معلوم نیست!!!!!!!!! بعدشم رفتیم کنار رودخونه ی باصفای جاده چالوس و کمی اون جا نشستیم و با هم عکس گرفتیم. اما سرمای هوا اجازه نداد زیاد اون جا بمونیم و مجبور شدیم به...
23 بهمن 1392

پاگشایی خونه مادرجون

زهرا: 16 روزه. دخترکم! اگه گفتی امروز کجا رفتیم؟ بله! رفتیم خونه ی مادرجون! عمه رویا و فاطمه کوچولو هم اون جا بودن. خیلی بهت خوش گذشت؛ چون دائماً یا بغل عمه رویا بودی و یا بغل مادرجون. فاطمه هم حسابی نازت کرد و بوسیدت! الهی فدای دل مهربونش بشم، اصلاً به تو حسودی نمی کنه. ما فکر می کردیم تو بیای فاطمه حسودیش می شه ولی الان اون خیلی دوستت داره و همش می گه زهرا رو بدین بغل من! تو هم برای مادرجونینا حسابی خندیدی و دلمونو بردی. قربون روی ماهت بشم!!! راستی می دونی مادرجون چه کادویی بهت داد؟  یه ربع سکه بهار! عمه رویا هم دو تا لباس خونه ی زیردکمه دار صورتی و بنفش بهت داد. دست مادرجون و عمه رویا درد نکنه! إن شاءالله ز...
20 بهمن 1392

مهمونی خونه مامان جون

زهرا: 12 روزه. سلام دخمل نازم! امروز دومین مهمونیتو رفتی گلکم! خونه ی باباجون و مامان جون که چند روزه منتظرت هستن! البته این باید اولین مهمونیت می شد اما اولیش که خونه ی خاله بود، پیش بینی نشده بود. منم به خاطر این که مامان جون ناراحت نشه امروز تو رو بردم خونشون و اونا حسابی خوشحال شدن. تو که همش خواب بودی و متوجه نشدی که بغل کی رفتی! باباجون و مامان جون خیلی باهات بازی کردن. اما خاله مهدیه به خاطر کوچولو بودنت ترسید بغلت کنه و از دور باهات حرف زد و بازی کرد. باباجون هم کلی ازت عکس گرفت! مامان جون هم یه لباس سرهمی مخمل صورتی با کلاه قشنگش برای پاگشایی بهت داد. دست گلش درد نکنه! این لباس خیلی بهت میاد گل من!   زهرا...
16 بهمن 1392

اولین بیماری

زهرا: 11روزه. دخملی من! امروز دل درد شدیدی گرفته بودی. شیملت نفخ کرده بود و حسابی گریه کردی. با گریه ی تو قلب من ریش ریش می شد. حسابی دست پاچه شده بودم. هرکاری بلد بودم انجام دادم تا دل دردت خوب شه ولی نشد. فقط جیغ می زدی و گریه می کردی. بابایی زنگ زد مطب دکتر جلالی فر و ازش وقت گرفت. منم سریع لباساتو پوشوندم و خودمم حاضر شدم و با بابایی رفتیم کوچه و دیدیم که باباجونینا دارن میرن خونه ی خاله مرضیه. برف زیادی باریده بود و زمین لیز بود. ما هم چون ماشین نداشتیم از باباجون خواستیم مارو تا مطب دکتر برسونه و از اون جا بره. خلاصه دکتر معاینه ت کرد و گفت شیملت بدجوری نفخ داره و باید دارو مصرف کنی. بابا هم داروهاتو از داروخونه خرید. اومدیم خ...
15 بهمن 1392

حموم ده نی نی

زهرا: ده روزه. امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدی خواستم پوشکت رو عوض کنم که دیدم اضافه ی بند نافت جدا شده و همراه گیره ی صورتی رنگی که بهش وصل بود زیر لباست مونده. بله آخه امروز شما نی نی ناز، ده روزه شدی دیگه و طبق انتظارمون نافت افتاده. با خوشحالی لباسای تمیزی برات آماده کردم تا مامان جون که الان ده روزه خونه ی ماست، تو رو ببره حموم. تازه خاله مرضیه و دخترخاله معصومه هم اومدن این جا. وان حمومت رو آوردیم جلوی بخاری و چندتا پارچ آب آماده کردیم. مامان جون و خاله مرضیه شروع کردن به شستن تو و من هم پتوی نازکی رو دور اونا نگه داشتم تا هوای سرد خونه به بدن خیس و ناز تو نخوره و یخ نکنی. بعدش تندتند لباسای قشنگتو پوشوندیم و به ناف و به موهای ن...
14 بهمن 1392

کودک هفت روزه من

دخمل ناز من! تو با لبخندای دلبرونه ت دل همه مونو بردی! با این که از همون روز اول در مقابل دوربین عکاسی لبخند زده بودی اما هرچی بیشتر گذشت لبخنداتم شیرین تر شدن! عشق مامانی! فدای خنده هات بشم! تو به من عادت کردی اما من هنوزم برای نگه داری از تو به کمک مامان جون و بقیه نیاز دارم! خاله مرضیه که همسایه ی ما بود داره از این جا اثاث کشی می کنه و می ره یه جای دیگه. خونه ی نو مبارک خاله یی...! مامان جون هم این روزا دو جا دل مشغولی داره. از یه طرف مجبوره کنار من باشه و از تو مراقبت کنه و از یه طرف نگران خاله مرضیه ست که داره از پیشمون می ره و از ما دور می شه! آخه ما و مامان جونینا و خاله مرضینا و دایی مهدینا هممون توی یه آپارتمان دور هم ز...
11 بهمن 1392

کودک شش روزه من

قبل از به دنیا اومدنت کتابا و سایت های زیادی رو خونده بودم تا بهتر بتونم با نوزاد تازه به دنیا اومده کنار بیام اما همه ی اون مطالعات فقط بخشی از واقعیت بودن و باز به این رسیدم که شنیدن کی بود مانند دیدن! اطرافیانم هم اینو بارها گفته بودن که تا بچه نیاد نمی تونی درک کنی که بچه داری یعنی چی! راست هم می گفتن! اما اگه یه روزی من بخوام این حرفو به کسی که قصد بچه دار شدن داره بزنم بهش می گم بچه داری بهترین سانس زندگی آدمه! وقتی یه موجود ریز و ناز رو بغل می کنی و از لمس کردنش لذت می بری، وقتی صورت نرم و گرمشو روی صورتت می ذاری و به صدای نفسای تندش گوش میدی و وقتی برق معصومیت رو تو چشمای شفافش می بینی هیچ وقت حاضر نمی شی این ثانیه های دل نشین رو با ...
10 بهمن 1392

کودک پنج روزه من

من همیشه معتقد بودم که عشق به معنای نیازه و عاشق یه جورایی نیازمنده؛ نیازمند معشوق! و بر این باور بودم که نیازِ یه نوزاد به مادرش یک نوع عشق ورزیدنه! یعنی این نوزاده که اول به مادرش عشق می ورزه و بعداً مادرش به اون عشق می ورزه! چون این نوزاده که اول به مامانش نیاز داره و با عطش و نیازمندی از لحظه ی اول در جستجوی مامانشه و در کنار اون احساس آرامش حقیقی رو پیدا می کنه و به غیر مادرش کسی رو نمی شناسه (چیزی شبیه عشق و در واقع خود عشق!). بعد مادر کم کم با انس گرفتن با نوزاد بهش علاقه مند می شه و وابسته می شه و بعدشم نیازمند به نوزادش می شه! وقتی تو توی شکمم بودی همیشه احساس می کردم موجودی که تو شکممه سراسر وجودش به من وابسته است و بدنش از بدن ...
9 بهمن 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به موهبت می باشد